|
همه جا سياه و سفيد بود . صورتم را به روزنه هاي مشبك پنجره چسباندم و بدن تو را ديدم كه در قير سياهي فرو ميرود . بوي تند نفت نيم سوخته هنوز از شيشه ميگذشت . گنبد هاي تو در توي بي انتها كج ميشدند و در هم فروميرفتند و گاهي مانند تصوير در آب ميلرزيدند. چشمان بيگناه سياه شده ات را كه در قير فرو ميرفت بدرود گفتم و همراه با تو تمام رويايم در آن قير سياه فرو رفت.... وارث گردونه خورشيد در خاكستري پاييزم كه آهسته ميگردد.ذرات نوراني كوچك از سوده هاي مقدس دور سرم ميچرخند و ستون هاي نشسته در غربت سقف هاي اين محله ي تاريك نيز. گلهاي قالي به هم ميپيچند ، بر سر هم ميكوبند و محو ميشوند. روزي در باطلا ق قالي غرق ميشوم و از من نيز چون تو جز لاشه اي كه در قير سياه نشسته نخواهد ماند. و من همه را برايت گفتم ، سپيدي ات را با دستانم به سياهي آلودم. آن روزها سپيد بودي و پاك . من تو را سياه كردم، گمراه كردم. نفت را به بدنت پاشيدم . بعد سوده هاي مقدس خشمگين آتشت زدند . سوختي و مانند قير سياه شدي .از تو هيچ نماند جز قير سياه نا آرام. از زمين آرام برخاستي ... پرواز با شكوهت بي نظير بود. به اوج رسيدنت با باد، آرام و سبك هنگامي كه ميچرخيدي و باز به زمين مينشستي... سوده ها نيز به تماشاي پروازت خاموش شدند. تكه هاي سياه تنت از هم ميگسستند و مردد در فضا ميلغزيدند... كاغذ هاي سياه ... كاغذ هاي سياه مانند قير.... كاغذهايي كه پس از سياه مشق هاي بيهوده و بيمار به آتش ميكشم. پرواز كاغذ هاي سوخته ، لكه هاي گمراه در آسمان ... نوشته ها سوختند اما پرواز سياهشان ميماند. |
|